مبارزه به روایت سید احمد هوایی- ۵
دوران سربازی و حساسیت ساواک روی سربازان
مرتضی میردار
سربازی
بعد از 15 خرداد هم بهصورت جسته وگریخته چیزهایی میشنیدیم، ولی واقعیت این است که جرأت نداشتیم حرفی بزنیم یا کاری بکنیم. در وادی کسب و کار خودمان بودیم. گاهی میدیدیم که مثلاً جبهۀ ملیها با پرچم ایران توی بازار میریختند. در بازار را میبستند و شعار زندهباد و مردهباد سر میدادند. بعد هم آژانها میآمدند و در را باز میکردند. میفهمیدیم که این ماجرا هم در ادامۀ همان 15 خرداد است، ولی زیاد پیگیر قضیه نمیشدیم. سال 48 من رفتم سربازی. هجدهماه در پادگان لشکر 92 زرهی1 اهواز بودم و مقداری هم در عجبشیر2 و جاهای دیگر. در آنجا هم یکسری کارهای مذهبی کردیم. دورۀ خدمت ما هم برای خودش دورۀ عجیبی بود. شب اول ماه رمضان بلند شدیم که روزه بگیریم.
فقط دو نفر بودیم که روزه میگرفتیم. ولی از بیست و یکم ماه رمضان تا آخر ماه را همه بچههای گروهان ما و سه گروهان دیگر، که بیش از دویست نفر میشدیم، روزه گرفتند. چون کمکم طوری شد که به آشپزخانه گفتیم به ما سحری بده و یک مقدار سر و صدا شد. این مسئله باعث شد که رکن ۲ ما را خواست. فهمیده بودند منشأ این قضیه از کجاست؟ از من پرسیدند: «چه کسی به شما گفت روزه بگیری؟» گفتم: «خدا» پرسیدند: «چه کسی یادت داده؟» گفتم: «کسی یاد نداده. من از وقتی بچه بودم، روزه میگرفتم. بروید بپرسید. از کودکی تا الان روزه میگیرم.» گفتند: «بقیه را چرا تشویق کردی؟» گفتم: «من کسی را تشویق نکردم. به من گفتند سحرها که بیدار میشوی، ما را هم صدا بزن.»
آن روزها خفقان خیلی سنگین بود و مخصوصاً در سربازخانه خیلی مواظب بودند. یک نفر که نماز میخواند، روی او زوم میکردند که ببینند چه خبر است. مثلاً برنامۀ ماه رمضان را، چون روابط بچهها با هم خوب بود، نتوانستند کاری بکنند و خلاصه در رفتیم. ولی گروهبانی داشتیم که مال رکن 2 و در گردان ما بود و با ما درگیر شد و دعوا کردیم و مسائلی را برای ما ایجاد کرد. اما در مدتی که در لشکر 92 زرهی اهواز بودیم، توانستیم از لحاظ مذهبی کارهایی بکنیم. در آنجا فساد خیلی زیاد بود. جایی که ما بودیم، کوی افسران بود و شبها فساد خیلی زیاد بود. به دو تا از گماشتهها که بچههای یزد بودند و ریشۀ مذهبی داشتند، گفتیم بروند و به افسرها و خانوادههایشان که به استخر میآیند، تذکر بدهند. ما هم میرفتیم و تماشا میکردیم که انشاءالله خدا از سر تقصیراتمان بگذرد. نمیخواهم توجیه کنم که میخواستیم برویم و شناسایی کنیم و ببینیم چطور است، ولی به هر حال میرفتیم و میدیدیم که محیط باشگاه افسران واقعاً افتضاح است. بین پادگان و آنطرف فقط یک سیمخاردار فاصله بود. در سربازی همین کارها را کردیم، و الّا کار خیلی خاصی نکردیم. در سال 51 ما را برای یک ماه دورۀ احتیاط احضار کردند. چون ما با اِمیک تیراندازی کرده بودیم و دورۀ ژ3 را ندیده بودیم. به این هوا گفتند بیایید که ما به تبریز رفتیم و ژ3 را آموزش دیدیم.
کمکم انگار توی باغ آمدیم و فهمیدیم که خبرهایی هست. وقتی آمدم برای احتیاط، دیدم که دارند من را شناسایی میکنند و قبلاً پروندههایم را خواندهاند. آنجا به من پیشنهاد کردند که اگر بخواهی بیایی اینجا کار کنی، ما میتوانیم شما را به کار بگیریم؛ حقوق خوبی هم دارد. یک مقدار شک کردم. یک آقایی به اسم پاسبانی در آنجا همقطار و همخدمتی من بود. گفتم: «اینها چه میگویند؟» ته و توی کار را درآوردم و فهمیدم این افرادی را که برای احتیاط آوردهاند، در واقع برای استخدام در ساواک و عملیات و این حرفها انتخاب کردهاند. من گفتم شغل من زرگری است و کار دیگری نمیخواهم بکنم. الان هم دکان را بستهام و به اینجا آمدهام. اینجا هم موردی شد که حواسم بیشتر جمع این مسائل بشود.
بعد از خدمت، ساواک آمد دم در دکان ما و پرسید: «چرا عکس شاه را توی مغازهات نزدی؟» من هم گفتم: «خدا هست. بالاتر از شاه هم هست.» گفت: «نه. عکس شاه واجب است که در دکان آدم باشد.» گفتم «ما کاری به این چیزها نداریم و کار خودمان را میکنیم.» آدم از سربازی که میآید یکجور حالت مردانگی پیدا میکند. بعد از خدمت، من داشتم در خیابان ری با دوچرخه میآمدم که یکمرتبه دیدم یک پژو پیچید جلوی ما. آن روزها ساواکیها یا پژو داشتند یا ولوو. من رفته بودم سربازی و یک مقدار از قانون سر درآوردم و ترسم ریخته بود. هنوز هم وارد مبارزات نشده بودم. یک مقدار هم کلهشق بودم. پیچید جلوی من و گفت: «کجا میروی؟» گفتم: «به تو چه؟» دیدند مثل اینکه سمبۀ من خیلی پرزور است. یقۀ من را گرفتند. یک مقدار مقاومت کردم و یک کارت نشانم دادند که اصلاً نفهمیدم چه کارتی است. یکسری فحش هم دادند. پرسیدم: «از من چه میخواهید؟» گفتند: «هیچی. مشکوک شدیم.» خلاصه ما را تکانی دادند و رفتند.
پانوشتها:
1- مجهزترین لشکر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران.
2- یکی از شهرستانهای استان آذربایجان شرقی.